![]() |
باز هم جمعه غروب کرد اما؛ انتظار پنجره پایان نیافت بغضهای حنجره پایان نیافت.
بار دیگر جمعه ای بود و دلی بود و امید و تمام چشم ها رو به افق دوخته بود, آسمان هم مکث میکرد لحظهای تا بیایی از سفر, ای مسافر تمام قلبها !
لحظه لحظه سرخی غروب به قلبهای بیقرار شرر میریخت و با عبور لحظهها, قلب ها در سینه ها بی تاب تر می زد و چشم های انتظار خیره تر می شد ولی انگار قرار نبود به چشم تر عاشقان قدم بگذاری.
آری باز جمعه ای دیگر از جنس تمام جمعه های انتظار غروب کرد اما در آینه اشکی چشمان کبوتران غریب ، تک سوار آرزوهای سپید جولان نداد.
مهربان! با من بگو تا کدامین بهار باید جمعه شماری کنم؟ ای مرد جمعه حضور, بیا که جمعه ها بیش از این طاقت تنهایی ندارد. بیا که جمعه ها هرچه دارند از تو دارند و هرچه داشته باشند تو را کم دارند. بیا که عشق هم جای خالیت را پر نکرد.
خبر داری چقدر یاس ها دلواپسی می کنند؟ پیچک ها بر سر پرچین ها در انتظار تو نشسته اند وشکوفه های اطلسی در جمعه های بی کسی بیقراری می کنند و بلبلان در این باغ غم زده آواز نمی خوانند و دیر گاهی است که ترنم بارانی خاک را نوازش نداده است.
جمعه ها در تمام سال ها و فصل ها عید من است. عید تمام لحظه های منتظر است, عید تمام پا برهنگان عید تمام انبیا است. بیا که عیدی سبزمان حضور بهاری توست.
نامه ام خط به خط تمام می شود ولی حرف های نانوشته ام بی قراری می کنند. راستی مهربان من نامه ام با کدامین نشانه و به کدامین نشانی روانه کنم وبه دست کدامین قاصد بسپارم؟
نمی دانم چرا گفته اند که دلنوشته سبزم را به امواج آب ها بسپارم؟ شاید تمام آب ها و آبی ها در جستجوی چشمة چشمان تو اند و تو را خواهند یافت و نامه ام را به قلب نازنین تو خواهند سپرد ، پس من نامه ام را به جاری اشک هایم می سپارم وبه تو تقدیم می کنم.
من منتظرم تو از سفر برگردی پایان شب از دل سحر برگردی
از پیش دلم چه بی خبر رفتی تو من منتظرم که بی خبر برگردی.

