سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نمونه هایی از فضایل و سیره فردى امام حسن عسکری(ع)- قسمت دوم -
| نظر بدهید

10- نواده حبابه والبیّه‏

حبابه والبیه زنى بود که در کوفه به خدمت امیرالمؤمنین (ع) رسید و گفت: یا امیرالمؤمنین! خدا تو را رحمت کند، دلیل امامت چیست؟ امام سنگى را نشان داد و فرمود: آن سنگ 15 را پیش من آور، زن سنگ را پیش امام آورد، حضرت مهر خودش را به سنگ زد (اثر مهر در سنگ آشکار شد). بعد فرمود: یا حبابه! وقتى که یک نفر ادعاى امامت کرد و توانست ماند من این سنگ را مهر کند بدان او امام مفترض الطاعة است.
این زن تا زمان امام رضا (ع) زنده ماند، با معجزه امام سجاد (ع) جوانى به او بازگشت و سنگ را تا مهر امام ثامن (ع) رسانید، 16 آنگاه فرزندان وى در زمان امامان دیگر این کار ادامه دادند.
ثقه جلیل‏القدر داود بن قاسم جعفرى گوید: نزد امام حسن عسکرى (ع) بودم که به امام گفتند: مردى از اهل یمن اجازه ورود مى‏خواهد، امام اجازه فرمود، دیدم مردى بلند قامت و قوى بازو داخل شد، به امام سلام ولایت داد، حضرت جواب داده و امر به نشستن کرد.
او در نزد من و چسبیده به من نشست، من به خود گفتم: اى کاش مى‏دانستم این شخص کیست؟ امام (ع) فرمود: این از فرزندان آن زنى است که پدران من سنگى که او داشت مهر کرده‏اند، و اثر مهرشان در آن نقش شده است، آن را آورده است تا من نیز مهر کنم. بعد فرمود: سنگ را بیاور، او سنگ را بیرون آورد، دیدم جایى از آن صاف است و مهر نخورده .
ابو محمد عسکرى (ع) آن را گرفت، مهر خویش بیرون آورد و آن را مهر کرد، گویى الان نقش مهر را مى‏بینم که «الحسن بن على» بود، من به مرد یمانى گفتم: تا به حال امام را دیده بودى؟ گفت: نه واللّه ولى مدتى بود که به دیدارش شایق بودم، گویى الساعه جوانى که او را ندیده بودم نزد من آمد و گفت: برخیز به محضر امام برو، من وارد خدمتش شدم.
سپس مرد یمانى برخاست و مى‏گفت: «رحمة الله و برکاته علیکم اهل البیت ذریة بعضها من بعض اشهد بالله ان حقک الواجب کوجوب حق امیرالمؤمنین والائمة من بعده صلوات الله علیهم اجمعین»آنگاه رفت و دیگر او را ندیدم.

ابو هشام گوید: از او پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: نام من مهجع پسر صلت پسر عقبه، پسر سمعان، پسر غانم، پسر ام غانم و آن زن اعرابیه یمنى صاحب سنگى است که امیرالمؤمنین (ع) بر آن مهر زد و فرزندانش مهر زدند تا زمان امام أبى الحسن رضا (ع). 17 مجلسى رحمة الله آن را در بحار: ج 50 ص 302 از ابوهاشم از اعلام الورى نقل کرده و اشعار ابوهاشم را نیز درباره آن آورده است .

* * *

11- کار عیسى بن مریم (ع)

 

ثقه جلیل القدر احمد بن اسحاق اشعرى گوید: به امام حسن عسکرى صلوات الله علیه گفتم: چیزى بنویسید تا من خط شما را بشناسم، وقتى که نامه‏اى آمد بدانم که شما مرقوم فرموده‏اید. امام فرمود: آرى، بعد فرمود: یا احمد! خط با درشتى و کوچکى قلم فرق مى‏کند، در خط من بودن شک نکن.
آنگاه دواتى خواست و شروع به نوشتن کرد، به فکرم آمد که قلم امام را به عنوان تبرک از او بخواهم، چون از نوشتن فارغ شد با من صحبت مى‏کرد و قلم را با دستمال دوات پاک مى‏فرمود، بعد قلم را به طرف من آورد و فرمود: بگیر یا احمد! گفتم: فدایت شوم عارضه‏اى پیش آمده که مرا غمگین کرده است، خواستم از پدر بزرگوارتان بپرسم میسر نشد و رحلت فرمود. گفت: یا احمد! آن چیست؟ گفتم: مولاى من! از پدرانت نقل شده: انبیاء بر پشت مى‏خوابند، مؤمنان بر طرف راست، منافقان بر طرف چپ و شیاطین بر رویشان: «نوم الانبیاء على اقفیتهم و نوم المومنین على ایمانهم و نوم المنافقین على شمائلهم و نوم الشیاطین على وجوههم».
فرمود: چنین است گفتم: مولاى من! من هر قدر تلاش مى‏کنم که بر پهلوى راستم بخوابم خوابم نمى‏برد، امام (ع) مقدارى ساکت شد، بعد فرمود: یا احمد! جلو بیا، من جلو آمدم، فرمود: دستت را به زیر لباست داخل کن، داخل کردم، آن حضرت دست خویش را از زیر لباس بیرون آورد و زیر لباس من برد، آنگاه دست راستش را به پهلوى چپ من و دست چپش را به پهلوى راست من سه دفعه کشید.
احمد بن اسحاق مى‏گوید: از روزى که امام این کار را کرد، دیگر نمى‏توانم بر پهلوى چپ بخوابم، خوابم
نمى‏برد. 18
نگارنده گوید: این نظیر جریان حضرت عیسى (ع) که با دست کشیدن، کور مادرزادى را شفا مى‏داد و آدم مبروص را صحت مى‏بخشید و مردگان را زنده مى‏کرد. خداوند از زبان عیسى مى‏فرماید: «و أبرى الاکمه و الابرص و أحى الموتى باذن الله» آل عمران: 49، پیامبران و امامان (ع) در ولایت تکوینى همه از یک افاضه مدد گرفته‏اند.

* * *

12- یک ارشاد بخصوص

ابوالقاسم کوفى در کتاب تبدیل مى‏نویسد: اسحاق کندى در زمان خود فیلسوف عراق بود، او شروع به نوشتن کتابى در«تناقض قرآن» (نعوذ بالله) کرد، شغلش را به آن منحصر نمود و در خانه خود نشست تا بتواند آن را زود بنویسد. روزى یکى از شاگردان او محضر امام حسن عسکرى (ع) آمد.
امام فرمود:آیا در میان شما مرد رشید و کاملى نیست تا استادتان را از نوشتن چنین کتاب باز دارد؟!! او جواب داد: ما از شاگردان او هستیم، چگونه مى‏توانیم به او در چنین کار یا غیر آن اعتراضى بکنیم.
امام (ع) فرمود: آیا مى‏توانى آنچه را که من مى‏گویم به او بگویى؟ گفت: آرى، حضرت فرمود: پیش او برو و با او انس برقرار کن، چون با او خصوصیت پیدا کردى، بگو: براى من مسأله‏اى پیش آمده که مى‏خواهم از تو بپرسم، او خواهد گفت: بپرس.
بگو: اگر گوینده این قرآن بیاید و بگوید: غرض من آن نیست که تو فکر کرده‏اى، آیا جایز است که چنین باشد؟ او در جواب به تو خواهد گفت: جایز است، زیرا او آدمى است چون بشنود مى‏فهمد. و چون چنین جواب داد، بگو: از کجا مى‏دانى شاید غرض گوینده قرآن غیر از آن است که تو گمان مى‏کنى. در این صورت معانى را در جایى مى‏نهى که گوینده، آن را اراده نکرده است .
آن شخص پیش اسحاق کندى رفت و مطابق دستور امام با او انس پیدا کرد. و آن سؤال را از وى کرد، اسحاق پیش خود فکر کرد، دید چنین چیزى جایز است، گفت: تو را به خدا قسم مى‏دهم این سؤال را از کجا دانسته‏اى؟ گفت: سؤالى است که به ذهنم رسید و به تو گفتم.
گفت: نه هرگز، شخصى مانند تو چنین فکرى نتواند، بگو ببینم از کى یاد گرفته‏اى؟ گفتم: ابومحمد حسن عسکرى مرا به این کار امر کرد. گفت: الان راست گفتى وگرنه این سؤال جز از بیت او خارج نمى‏شود، آنگاه آتشى آماده کرد وآنچه نوشته بود مبدّل به خاکستر نمود.19

* * *

13- تشریف بردن آن حضرت به گرگان‏

جعفر بن شریف گرگانى گوید: سالى که به حج مى‏رفتم در «سر من رأى» (= سامرّا) به خدمت امام عسکرى (ع) رسیدم، مردم آنجا مقدارى مال توسط من ارسال کرده بودند خواستم از امام بپرسم که آن را به کجا تحویل دهم، حضرت پیش از سؤال من، فرمودند: آنچه آورده‏اى به خادم من، مبارک تحویل بده، این کار را کردم.
بعد گفتم: شیعیان شما در گرگان به محضرتان سلام مى‏رسانند، فرمود: مگر بعد از حج به گرگان نخواهى رفت؟ گفتم: چرا، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز به گرگان باز مى‏گردى، روز جمعه سوم ربیع الاخر در اول روز وارد آن جا خواهى شد، چون وارد شدى به آنها بگو که در آخر همان روز من به آنجا خواهم آمد.
برو در هدایت و رشاد، بدان که خدا تو را و یاران تو را در این مسافرت سلامت خواهد داد، بسلامت به خانواده‏ات باز خواهى گشت. براى پسرت شریف پسرى به دنیا خواهد آمد، نام آن را صلت بن شریف بن جعفر بن شریف بگذارد، خداوند او را بزرگ خواهد کرد و از شیعیان ما خواهد بود.
گفتم: یابن رسول الله! ابراهیم بن اسماعیل جرجانى مردى است از شیعیان شما، به دوستان شما بسیار کمک مى‏کند، در هر سال بیشتر از صد هزار درهم در این باره خرج مى‏نماید و او یکى از ثروتمندان گرگان است. فرمود: خداوند به ابى اسحاق در مقابل احسانش جزاى خیر بدهد، گناهانش را بیامرزد و به او پسر کامل الخلقه‏اى عطا فرماید، به او بگو: حسن بن على مى‏گوید: نام پسرت را احمد بگذار.
من از خدمت امام مرخص شدم، خداوند مرا در سفر سلامت داد تا روز جمعه سوم ربیع الاخر در اول روز آنطور که امام فرموده بود وارد گرگان شدم، دوستان به دیدار من آمدند، به من تهنیت مى‏گفتند. به آنها گفتم که: امام صلوات الله علیه وعده کرده در آخر امروز به گرگان تشریف بیاورد، آنچه لازم دارید بخواهید و مسائل و حوائجتان را در نظربگیرید.
آنان چون نماز ظهر و عصر را خواندند همه در خانه من جمع شدند، به خدا قسم که در یک حالت بى خبرى بودیم ناگاه دیدیم که امام تشریف آوردند و به جمع ما داخل شدند و پیش از ما به ما سلام کردند، ما از آن حضرت استقبال کرده، دست مبارکش را بوسیدیم.
امام صلوات الله علیه فرمودند: من به جعفر بن شریف وعده کردم که در آخر این روز به این جا آیم، نماز ظهر و عصر را در سامراء خوانده با اینجا آمدم تا با شما تجدید عهد نمایم و الان به وعده خود عمل کرده‏ام، مسائل و حوائج خویش را بگویید.
در آن وقت، اول نضربن جابر عرض کرد: یابن رسول الله! پسرم، جابر یک ماه است که چشمش بینایى خود را از دست داده است، دعا کنید که خداوند بینیاى او را باز گرداند. امام (ع) فرمود: او را پیش من آورید، حضرت دست مبارکش را بر چشم او کشید، در دم بینایى خویش را باز یافت، بعد یکى پس از دیگرى آمده از حوائج خویش سؤال مى‏کردند، امام حاجاتشان را برآورد و براى آنها دعاى خیر کرد و همان روز برگشت.20
نگارنده گوید: آمدن امام (ع) به گرگان نظیر جریان على بن خالد و جریان آمدن تخت ملکه سباء به محضر سلیمان است که در حالات امام جواد (ع) گذشت، و شفا دادن آن حضرت نظیر کار عیسى بن مریم (ع) است که خدا درباره او فرموده: «و أبُرى الاکمه والابرص و أُحى الموتى‏ بإذنِ اللّه» (آل عمران: 49)، و خبر دادن از غیب از علوم خدایى است که در اختیار آنان علیهم السلام بود.

* * *

14- جریان فصد

 

یکى از پزشگان نصارى به نام بطریق که بیشتر از صد سال عمر داشت و در شهر «رى» مشغول طبابت بود مى‏گوید: من شاگرد دکتر «بختیشوع» پزشک مخصوص متوکّل بودم، او براى کارهاى مخصوص مرا مأموریت مى‏داد، روزى حسن بن على بن محمد عسکرى به او سفارش کرد که بهترین شاگردانش را پیش او بفرستد تا با فصد (رگ زدن) از او خون بگیرد، او مرا براى این کار برگزید و گفت: ابن الرضا از من خواسته که کسى را براى فصد (رگ زدن) پیش او بفرستم.
تو برو و بدان که او در این روز داناترین کس زیر آسمان است، حذر کن از این که بر خلاف دستور او کارى کنى. من خدمت او رسیدم، فرمود: برو در فلان اتاق باش تا تو را بخواهم، من در وقتى که وارد خدمت او شدم براى فصد و خون گرفتن مناسب بود. ولى او مرا در وقتى خواست که براى «فصد» مناسب نبود.
طشت بزرگى حاضر کردند من رگ اکحل امام را فصد کردم، 21مرتب خون مى‏آمد تا طشت پر از خون گردید، فرمود: خون را قطع کن، من رگ را بستم، خون قطع گردید، امام دستش را شست و بست، فرمود به همان حجره برگشتم، براى من طعام زیادى گرم و سر آوردند و تا عصر در آنجا ماندم.
آنگاه مرا خواست و فرمود: رگ را باز کن، رگ را باز کردم، خون شروع به آمدن کرد تا طشت مزبور باز پر از خون گردید، فرمود: خون را قطع کن، من خون را بستم، امام دستش را بست و مرا به همان حجره باز گردانید، من شب را در آنجا ماندم.
چون صبح شد و آفتاب بالا آمد مرا خواست، باز طشت را حاضر کردند فرمود: خون را باز کن، من رگ را باز کردم، این دفعه خونى مانند شیر سفید آمد، تا طشت پر گردید، فرمود: خون را قطع کن، رگ را بستم، امام دست خویش را بست، مرا مقدارى لباس و پنجاه دینار داد و فرمود: این را بگیر و از کمى آن معذرت خواست، من آن را گرفته و برگشتم، به وقت برگشتن گفتم: آیا سفارشى ندارید؟ فرمود: آرى، آنان که از «دیر عاقول» با تو رفاقت خواهند کرد، با آنها خوب رفیق باش.
من پیش «بختیشوع» برگشته، جریان را باز گفتم، گفت :حکماء اتفاق دارند که در بدن انسان بیشتر از هفت امناء خون نمى‏شود، 22 این که تو مى‏گویى اگر از چشمه آبى هم خارج شود عجیب است، عجیب‏تر از آن، جریان شیر است، استادم به فکر رفت .
آنگاه سه روز مرتب کتابها را مطالعه مى‏کردیم تا براى این واقعه نظیرى پیدا نماییم، ولى چیزى پیدا نشد، بعد گفت:
در عالَم نصرانیت داناتر به طب کسى نماند مگر راهبى در «دیر عاقول»، آنگاه براى او نامه‏اى نوشت و جریان را گزارش کرد.
من نامه را به دیر عاقول بردم و آن راهب را صدا کردم، از بالاى دیر سر بلند کرد و گفت: تو کیستى؟ گفتم: شاگرد بختیشوع. گفت: نامه‏اى آورده‏اى؟ گفتم: آرى. زنبیلى از پشت بام با طنابى پایین فرستاد، نامه را در آن گذاشتم و بالا کشید چون نامه را خواند، فى الفور پایین آمد و گفت: آیا تو این فصد را انجام داده‏اى؟ گفتم: آرى. گفت: طوبا به حال مادرت. آنگاه قاطرى سوار شده و با من به طرف سامرآء آمد، چون به سامرآء رسیدیم، ثلثى از شب مانده بود، گفتم: دوست دارى کجا بروى، آیا به خانه استادم یا به خانه آن کس؟ بعد به خانه ابن الرضا رفتیم، پیش از اذان به آن جا رسیدیم.
غلام سیاه پوستى در را باز کرد و گفت: کدام یک ازشما راهب دیر عاقول هستید؟ راهب جواب داد: من هستم فدایت شوم، گفت: پیاده شو. بعد آن خادم به من گفت: این قاطرها را نگاه دار. آن دست او را گرفت و به داخل خانه برد.
من در آن جا ماندم تا صبح شد و آفتاب بلند گردید، ناگاه دیدم که راهب خارج شد و لباس رهبانیت را انداخته و لباس سفیدى پوشیده و اسلام آورده است، بعد به من گفت: اکنون مرا پیش استاد خودت ببر. من از را به خانه بختیشوع بردم، استادم با دیدن او یه سویش دوید، و گفت: چه عاملى تو را از دین خودت بیرون کرد؟
گفت: مسیح را پیدا کرده و در دستش اسلام آوردم. گفت: مسیح را پیدا کردى؟! گفت: نه، بلکه نظیر او را پیدا کردم، این کار را در جهان جز مسیح کسى انجام نداده است!!! این مانند آیات و براهین مسیح است.
نگارنده گوید: این واقعه را علامه مجلسى رضوان الله علیه در بحار: ج 50 ص 261 از مختار خرائج: ص 213 نقل کرده است، مرحوم ثقة الاسلام کلینى آن را بطور اختصار در کافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابى محمد الحسن بن على نقل مى‏کند و در آخر آن فرموده: «فقال لى ان هذا الذى تحکیه عن هذا الرجل فعله المسیح فى دهره مرة.»
مجلسى رحمة الله علیه در مرآت العقول در شرح حدیث کافى، حدیث خرائج را که در بالا نقل شد، نقل فرموده و در آخر گوید:» و الظاهر اتحاد الواقعة و یحتمل التعدد». ناگفته نماند این واقعه از مصادیق ولایت تکوینى است که خداوند در اختیار اهل بیت علیهم السلام قرار داده بود، امام صلوات الله علیه مأموریت داشت با این واقعه آن راهب را مسلمان نماید.

* * *

15- احسان عالى‏

محمد بن على بن ابراهیم گوید: کار معاش بر ما تنگ شد، پدرم گفت: برویم محضر ابو محمد حسن عسکرى، گویند: آدم باسخاوتى است، گفتم: با او آشنایى دارى؟ گفت: نه، او را نمى‏شناسم و تا به حال او را ندیده‏ام.
در راه که براى دیدن او مى‏رفتیم پدرم گفت: اى کاش پانصد درهم به من مى‏داد، دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى آرد و صد درهم براى مخارج. من هم در دلم گفتم: اى کاش مى‏فرمود به من سیصد درهم مى‏دادند، با صد درهم الاغى مى‏خریدم، صد درهم براى مخارج و صد درهم براى لباس، در این صورت به طرف قزوین و همدان براى کار مى‏رفتم.
چون به در خانه آن حضرت رسیدیم غلامى بیرون آمد و ما را با نام صدا کرد و گفت: على بن ابراهیم و پسرش محمد داخل شوند، چون به خدمتش رسیده و سلام عرض کردیم، فرمود: یا على! چه چپز سبب شده که تا این وقت از ملاقات ما تأخیر کرده‏اى؟! گفتم: یا سیدى! مقید بودم که در این حال تنگدستى محضر شما آیم.
و چون از خدمت ایشان بیرون آمدیم غلامش آمد و به پدرم کیسه‏اى داد و گفت: این پانصد درهم است، دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى آرد و صد درهم براى نفقه، بعد کیسه دیگرى به من داد و گفت: این سیصد درهم است، با صد درهم الاغ بخر، صد درهم براى لباس و صد درهم براى نفقه، به سوى جبل (همدان و قزوین...) و به طرف «سورا» 23سفر کن.
ابن کردى، راوى حدیث مى‏گوید: او به «سورا» رفت و در آن جا زنى تزویج کرد و در یک روز چهار هزار دینار به خانه‏اش وارد شد، با وجود آن، قائل به وقف و از واقفیّه بود، به او گفتم: آیا دلیلى روشنتر از این به امامت او مى‏خواهى؟! گفت: راست مى‏گویى ولى ما در کارى و در گروهى هستیم که به آن عادت کرده‏ایم.24
و نگارنده گوید: واى به حال او! خدا هدایتش کرده ولى هدایت خدایى را نپذیرفته است «و ما یغنى الایات و النذر عن قوم لا یومنون».

* * *

16- امام حسن عسکرى (ع) و أبوالادیان‏

ابوالادیان گوید: من از خدمتگزاران امام حسن عسکرى (ع) بودم و نامه‏هاى آن حضرت را به شهرها مى‏بردم، در بیمارى که امام با آن از دنیا رفت به خدمتش رسیدم، حضرت نامه‏هایى نوشت و فرمود: اینها را به مدائن مى‏برى، پانزده روز در سامراء نخواهى بود، روز پانزدهم که داخل شهر شدى خواهى دید که ناله از خانه من بلند است و جسد مرا در محل غسل گذاشته‏اند.
گفتم: مولاى من! اگر چنین شود، امام بعد از شما کیست؟ فرمود: هر که جواب نامه‏هاى مرا از تو بخواهد، گفتم: شاهد دیگرى بفرمایید، فرمود: هر که بر جنازه من نماز گزارد قائم بعد از من است. گفتم: باز شاهد دیگرى بفرمایید، فرمود: هر که خبر دهد به آنچه در همیان (کمربند) است، او امام بعد از من است .
هیبت و عظمت امام مانع شد که بگویم: آنچه در همیان است یعنى چه؟ من نامه‏هاى آن حضرت را به مدائن بردم، و جواب آنها را گرفته، روز پانزدهم داخل سامرآء شدم، دیدم همان طور که فرموده بود از خانه امام ناله بلند است و دیدم برادرش جعفر (جعفر کذاب) در کنار خانه آن حضرت نشسته و شیعه در اطراف او، به وى تسلیت و به امامتش تبریک مى‏گویند!!!
من از این جریان یکه خورده و در پیش خود گفتم: اگر جعفر امام باشد، پس جریان امامت عوض شده است، چون من خودم با چشم خود دیده بودم که جعفر شراب مى‏خورد و قمار بازى مى‏کرد و اهل تار و طنبور است، من هم جلو آمده، رحلت برادرش را تسلیت و امامتش را تبریک گفتم. ولى از من چیزى نپرسید.
در این هنگام عقید خادم بیرون آمد و به جعفر گفت: مولاى من! برادرت را کفن کردند براى نماز بیایید، 25 جعفر داخل خانه شد، شیعه در اطراف او بودند، سمان و حسن بن على معروف به سلمه پیشاپیش آنها بودند.
چون به صحن خانه آمدیم حسن بن على صلوات الله علیه را کفن کرده و در نعش گذاشته بودند، جعفر برادر آنحضرت پیش رفت تا بر جنازه امام نماز گزارد، چون خواست تکبیر نماز را بگویید، ناگاه طفیل گندمگون و سیاه موى که دندانهاى پیشینش تا حدى از همه فاصله داشت بیرون آمد و لباس جعفر را گرفته و کنار کشید.
و گفت: عمو! کنار شو، من سزاروارترم که بر پدرم نماز بخوانم، جعفر در حالى که قیافه‏اش متغیر شده بود کنار رفت، آن کودک بر جنازه امام نماز خواند و حضرت را در کنار قبر پدرش امام هادى دفن کردند.
بعد همان کودک رو کرد به من که: اى مرد بصرى! جواب نامه‏هاى را که با تواست بده، من جواب نامه‏هاى را داده و پیش خود گفتم: این دو شاهد (نماز بر جناره و خواستن جواب نامه‏ها)، فقط همیان ماند. آنگاه پیش جعفر آمدم که صدایش بلند بود، حاجز وشّاء که حاضر بود به جعفر گفت: آن کودک کى بود؟!! مى‏خواست با این سؤال جعفر را مجاب کند، جعفر گفت: والله تا به حال او را ندیده و نشناخته‏ام.
در آن جا نشسته بودیم که گروهى از اهل قم آمدند و از امام حسن عسکرى (ع) پرسیدند، چون دانستند که امام رحلت فرموده است، گفتند: جانشینش کیست؟ حاضران جعفر را نشان دادند، آنها به جعفر سلام کرده تسلیت و تهنیت گفتند، و گفتند: نامه‏ها و پول آورده‏ایم، بفرمایید: نامه‏ها را کدام کسان نوشته‏اند و پول چقدر است، جعفر از این سؤال بر آشفت و برخاست و در حالى که گرد جامه‏هاى خود را پاک مى‏کرد، گفت: اینها از ما مى‏خواهند که علم غیب بدانیم!! در این میان خادمى از خانه بیرون آمد و گفت: نامه‏ها از فلان کس و فلان کس است و در همیان هزار دینار هست که ده تا از آنها را آب طلا داده‏اند. آنها نامه‏ها و همیان را داده و به خادم گفتند:
هر که تو را براى گرفتن همیان فرستاده ،او امام است جعفر بن على به نزد معتمد خلیفه عباسى آمد و این جریان را به وى گفت، معتمد مأموران خویش را فرستاد، خادمه صیقل نامى را از خانه امام گرفته و به او گفتند: آن کودک کجاست؟ او گفت: من اطلاعى ندارم ولى خودم حامله هستم، خواست با این کار امر آن کودک (صاحب الامر) را پنهان دارد.
صیقل را به قاضى ابوالشوارب سپردند تا وضع حمل در نزد او باشد، در آن بین عبیدالله بن یحیى بن خاقان ناگهان از دنیا رفت و صاحب زنج در بصره قیام کرد، این جریان اوضاع را آشفته نمود، صیقل از موقعیت استفاده کرده از خانه قاضى بیرون آمد وو الحمد لله رب العالمین لا شریک له .26


پى‏نوشتها:

1- کمال الدین: ج 2 ص 384 باب 38، آنگاه در ص 409 .407 هشت روایت دیگر از آن حضرت درباره مهدى موعود (ع) آورده است .
2- رعد: 39.
3- بحار: ج 50 ص 257.
4- کافى: ج 2 ص 469 کتاب الدعاء.
5- مناقب: ج 4 ص 436.
6- بحار: ج 50 ص 254.
7- مناقب آل ابى طالب: ج 4 ص 431.
8- فاطر: 32.
9- بحار: ج 50 ص 259.
10- کافى: ج 1 ص 509 ارشاد: ص 323.
11- مناقب: ج 4 ص 439.
12- مناقب: ج 4 ص 437.
13- کافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابو محمد الحسن بن على، ارشاد مفید ص 324.
14- بطن مرضى است که انسان از آمدن غائط جلوگیرى نتواند و ذره ذره بیرون مى‏آید.
15- رجال کشى: ص 451 فضل بن شاذان‏
16- رجال کشى: یونس بن عبدالرحمن.
17- رجال کشى: یونس بن عبدالرحمن.
18- عبارت عربى «حصاة» است ظاهراً منظور سنگ کوچکى است .
19- اصول کافى: ج 1 ص 346 باب ما یفصل به بین دعوى المحق و المبطل، کمال الدین: ص 536 باب 49.
20- کافى: ج 1 ص 347 باب مایفصل به بین دعوى المحق و المبطل، غیبت شیخ: ص 122.
21- اصول کافى: ج 1 ص 513 باب مولدالعسکرى (ع).
22- مناقب ابن شهر آشوب: ج 4 ص 424.
23- بحار الانوار: ج 50 ص 263 از مختار الخرائج.
24- اکحل رگ معروف است در بازوى انسان که بیشتر آنرا فصد مى‏کنند.
25- امناء جمع مناء پیمانه‏اى است که با آن روغن را پیمانه مى‏کنند.
26- سورى بر وزن طوبى محلى است در عراق.
27- ارشاد مفید: ص 320 و کافى: ج 1 ص 506 باب مولد ابى محمد العسکرى (ع).
28- در حالات مهدى موعود (ع) خواهد آمد که تجهیز و غسل حضرت عسکرى (ع) توسط عثمان بن سعید رضوان الله علیه بوده است .
29- کمال الدین صدوق: ج 2 ص 475، باب ذکر من شاهد القائم (ع).

(خاندان وحى، سید على اکبر قریشى، ص 707 - 729)



نویسنده : حسن محمود
تاریخ : دوشنبه 90 بهمن 10
زمان : ساعت 6:41 عصر


مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
Design By : Ashoora.ir




 

کل بازدید: 344747
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 31
تعداد کل پست ها: 564

دانشنامه عاشورا

روزشمار محرم عاشورا






پایگاه جامع عاشورا